غزل شمارۀ 407
1. منادیست در آن کو که خون زنده سبیل
2. به عشق نیست زیان قاتل است اجر قتیل
3. نگاه بر ره مردان غيب دوخته ایم
4. هنوز دیده به گردی نکرده ایم كحيل
5. رسوم فقر و توکّل درازدستی نیست
6. نشسته ایم که خرما در اوفتد ز نخيل
7. به اضطراب، پدید آمدیم و نیست شدیم
8. که در نهاد کرم بود، غایت تعجيل
9. جمال و جاه موافق به هم نساخته اند
10. قبای سرو قصير است و قد سرو طويل
11. شقاوت ازلی را، علاج نتوان کرد
12. به مهد، جبهۀ بدخو سیه کنند از نیل
13. به برّ و بحر زمین، فرصت اقامت نیست
14. به چار حدّ جهان می زنند طبل رحيل
15. دمی سه چار، شبستان عمر روشن دار
16. که روغنت به چراغ است و نور در قنديل
17. خوشیّ باغ و گلستان طلب، نه مزرع و ده
18. وظیفه گر نشود وجه می، خداست کفیل
19. قدح کش و به چمن صُنع حق تماشا کن
20. بسست سرو به تکبیر و مرغ در تهليل
21. به جان مپیچ نظیری اگر جنان خواهی
22. که بوی باغ و چمن نشنود دماغ بخيل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده