غزل شمارۀ 532
1. چو لعبتان خیال اند آدمیّ و پری
2. به اختیار مشعبد کنند جلوه گری
3. درست اگر نگری سیمیا و نیرنگست
4. نشاط مجلس ناهید و فتنۀ قمری
5. ثبات عهد پدیدست چند خواهد داشت؟
6. گلی که در رحم غنچه کرد پرده دری
7. ز عمر خوش تر و شیرین تری ولی چه کنم
8. نبسته هیچ خردمند دل به رهگذری
9. درین سراچه مزاج زمانه گیرد عقل
10. خدا سرای مقیم است و کاروان سفری
11. دریغ از دی و نوروز دهر باید رفت
12. به گونه های خزانیّ و گریۀ جگری
13. به غیر هستی حق روی در فنا دارد
14. ز جزو و کلّ جهان هرچه را که برشمری
15. ظفر نبود به کوشیدن خرد ممکن
16. ضرورت از صف مستی شدیم و بی خبری
17. چو کودک ز دبستان نفور می ترسم
18. شب خمول ز بانگِ مؤذّن سحری
19. جهانیان به فروغم اگرنه محتاجند
20. چو آفتاب چه افتاده ام به دربدری؟
21. به اعتماد کواکب مکن نظیری کار
22. که ره نبرده به خود می کنند راهبری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده