غزل شمارۀ 562
1. درک هر راز کجا زان عجمی زاده کنی
2. گرنه آیینه چو آیینۀ او ساده کنی
3. زیب مشّاطه صفایی ندهد آن بهتر
4. که قناعت به همان حُسن خداداده کنی
5. چون صبا معتكف طرف چمن شو شاید
6. خرده ای حاصل ازان غنچۀ نگشاده کنی
7. چون ارادت به کف کس نسپردست عنان
8. کوش تا همرهمی مردم آزاده کنی
9. زادی از صومعه بردار که در دیر مغان
10. رهن یک کاسۀ می خرقه و سجّاده کنی
11. نفع و ضرّ همه در پردۀ غیب است چرا
12. تکیه بر مایۀ از پیش فرستاده کنی
13. ای سواری که جنیبت به قفا می تازی
14. گنهی نیست اگر رحم بر افتاده کنی
15. همچو شمعم همه تن مایۀ دیدار شود
16. گر شبی نزد خودم تا سحر استاده کنی
17. سبزه بر جوی دمیدست نظیری وقتست
18. با حریفان سمن بو به قدح باده کنی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده