غزل شمارۀ 71
1. آن دهد در گریه پند ما که با ما دشمن است
2. هرکه می گیرد شناور را به دریا دشمن است
3. هرکه را دل دردرون شادست با بیرون چه کار
4. شمع را خلوت نگهبان است و صحرا دشمن است
5. خود مگر از در درآیی ورنه از ما تا به تو
6. صد بیابانست و در هر گام صد جا دشمن است
7. دل از آن آزرده تر داریم کازارش کنند
8. خصمی خود می کند هرکس که با ما دشمن است
9. خون ز چشم کاروانی ریخت در بازار مصر
10. هرکه را یوسف بود کالا به سودا دشمن است
11. تا غمم گردید مونس كلفتم با کس نماند
12. دوست چون هم خوابه گردد مو بر اعضا دشمن است
13. های های گریه ای باید که دل خالی کند
14. ورنه چون در دل گره باشد مداوا دشمن است
15. گر بهار آید نظیری ور خزان با من مگوی
16. خاطر مشغول عاشق را تماشا دشمن است
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده