غزل شمارهٔ 212
1. دیگر مرا به ضربت شمشیر غم بزد
2. فریاد ازین سوار، که صید حرم بزد!
3. عزلت گزیده بودم و کاری گرفته پیش
4. یارم ز در درآمد و کارم به هم بزد
5. دم در کشیده بود دل من ز دیر باز
6. آتش در اوفتاد به جانم، چو دم بزد
7. درویش را ز نوشت شاهی خبر نشد
8. تا روزگاز نوبت این محتشم بزد
9. چون دیده بر طلایهٔ حسنش نظر فگند
10. عشقش به دل در آمد و حالی علم بزد
11. هی نیزهٔ ستیزه که مریخ راست کرد
12. شمشیر خوی او همه را چون قلم بزد
13. صد بار چین طرهٔ پستش ز بوی مشک
14. بر دست باد قافلهٔ صبح دم بزد
15. آیینهٔ دو عارض او از شعاع نور
16. بسیار سنگ طعنه که بر جام جم بزد
17. گفتم که: بر دلم نکند جور و هم بکرد
18. گفتا: بر اوحدی نزنم زخم و هم بزد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده