غزل شمارهٔ 403
1. صنما، بیتو مرا کار به جان آمده گیر
2. دلم از درد فراقت به فغان آمده گیر
3. دل شوریده ز هجر تو به جان میآید
4. جان سرگشته ز هجرت به دهان آمده گیر
5. زان زنخدان چو سیب تو بده یک بوسه
6. وآنگه از باغ تو سیبی به زیان آمده گیر
7. خلق گویند که: حال تو بر دوست بگوی
8. حال خود گفته و بر دوست گران آمده گیر
9. آرزوی تو گر آنست که: من کشته شوم
10. آن چنان کارزوی تست چنان آمده گیر
11. گفتهای: اوحدی آن به که ز پیشم برود
12. رفته از پیش تو و باز دوان آمده گیر
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده