غزل شمارهٔ 551
1. دل خود را به دیدار تو حاجتمند میدانم
2. غم هجر تو بنیادم بخواهد کند، میدانم
3. مرا گویی: سر خود گیر و پایم بستهای محکم
4. عظیم آشفتهام، لیکن خلاص از بند میدانم
5. لبت پوشیده برد از من دل گمراه و من هرگز
6. حدیث او نمیگویم بکس، هر چند میدانم
7. شبم یک بوسه فرمودی که: خواهم داد، لیکن من
8. به بوسی زان دهن مشکل شوم خرسند، میدانم
9. مرا هر دم ز پیش خود برانی چون مگس، لیکن
10. نخواهم رفتن از پیشت، که قدر قند میدانم
11. تو میگویی: کزین پس من وفا ورزم، بلی خوبان
12. بگویند این حکایتها و نتوانند ، میدانم
13. همه دم، اوحدی، زین پس مده پند و ببین او را
14. که چونش عاشقم با آنکه خیلی پند میدانم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده