حکایت (1٤)
یکی از پادشاهان پیشین در رعایت مملکت سستی کردی و لشکر بسختی داشتی لاجرم چون دشمنی صعب روی نمود همه پشت بدادند
1. چو دارند گنج از سپاهی دریغ
2. دریغ آیدش دست بردن بتیغ
یکی از آنانکه عذر کردند با منش دوستی بود ملامتش کردم و گفتم دونست و ناسپاس و سفله و حق ناشناس که باندک تغییر حال از مخدوم قدیم برگردد و حقوق نعمت سالیان درنوردد.
گفت: ار بکرم معذور داری شاید، که اسبم در این واقعه بی جو بود و نمد زین بگرو، و سلطان که بزر با سپاهی بخیلی کند با او بجان جوانمردی نتوان کرد
3. زر بده مرد سپاهی را تا سر بنهد
4. وگرش زر ندهی سر بنهد در عالم
5. اذا شبع الکمی یصول بطشا
6. و خاوی البطن بیطش بالفرار
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده