حکایت (30)
پادشاهی بکشتن بیگناهی فرمان داد. گفت: ای ملک بموجب خشمی که ترا بر منست آزار خود مجوی که این عقوبت بر من بیک نفس بسر آید و بزه آن جاوید بر تو بماند
1. دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
2. تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
3. پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
4. در گردن او بماند و بر ما بگذشت
ملک را نصیحت او سودمند آمد و از سر خون او درگذشت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده