حکایت (13)
پارسائی را دیدم بر کنار دریا که زخم پلنگ داشت و بهیچ دارو به نمیشد. مدتها در آن رنجور بود و همچنان شکر خدای عزوجل میگفت که به مصیبتی گرفتارم نه به معصیتی
1. گر مرا زار بکشتن دهد آن یار عزیز
2. تا نگوئی که درآن دم غم جانم باشد
3. گویم از بنده مسکین چه گنه شد صادر
4. کو دل آزرده شد از من غم آنم باشد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده