حکایت (1٤)
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه یاری بدزدید. حاکم فرمود تا دستش ببرند. صاحب گلیم شفاعت کرد که من او را بحل کردم.
گفتا: بشفاعت تو حد شرع فرو نگذارم. گفت: راست گفتی ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد قطعش لازم نیاید که الفقیر لایملک هر چه درویشانراست وقف محتاجانست.
حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانه چنین یاری؟ گفت: ای خداوند نشنیده ای که گفته اند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. چون فرومانی به سختی تن بعجز اندر مده دشمنانرا پوست برکن دوستانرا پوستین
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده