حکایت (39)
فقیهی پدر را گفت: هیچ از این سخنان رنگین دلاویز متکلمان در من اثر نمیکند بحکم آنکه نمی بینم مرایشانرا کرداری موافق گفتار
1. ترک دنیا به مردم آموزند
2. خویشتن سیم و غله اندوزند
3. عالمی را که گفت باشد و بس
4. هر چه گوید نگیرد اندر کس
5. عالم آنکس بود که بد نکند
6. نه بگوید بخلق و خود نکند
أتا مرون الناس بالبر و تنسون انفسکم
7. عالم که کامرانی و تن پروری کند
8. او خویشتن گمست، کرا رهبری کند
پدر گفت: ای پسر بمجرد این خیال باطل نشاید روی از تربیت ناصحان بگردانیدن و علما را بضلالت منسوب کردن و در طلب عالم معصوم از فواید علم محروم ماندن همچو نابینائی که شبی در وحل افتاده بود و میگفت: ای مسلمانان چراغی فرا راه من دارید زنی مازحه گفت: تو که چراغ نبینی به چراغ چه بینی؟ همچنین مجلس وعظ چون کلبه بزازست آنجا تا نقدی ندهی بضاعتی نستانی و اینجا تا ارادتی نیاری سعادتی نبری
9. گفت عالم بگوش جان بشنو
10. ور نماند بگفتنش کردار
11. باطلست آنچه مدعی گوید
12. خفته را خفته کی کند بیدار
13. مرد باید که گیرد اندر گوش
14. وز نبشتست پند بر دیوار
15. صاحبدلی به مدرسه آمد ز خانقاه
16. بشکست عهد صحبت اهل طریقرا
17. گفتم میان عالم و عابد چه فرق بود
18. تا اختیار کردی از آن این فریقرا
19. گفت آن گلیم خویش بدر میبرد ز موج
20. وین جهد میکند که بگیرد غریقرا
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده