حکایت (٤3)
یکی از صاحب دلان زورآزمائی را دید بهم برآمده و کف بر دماغ آورده. گفت: این را چه حالتست؟ گفتند: فلان دشنام دادش. گفت: این فرومایه هزار من سنگ برمیدارد و طاقت سخنی نمیارد
1. لاف سرپنجگی و دعوی مردی بگذار
2. عاجز نفس فرومایه چه مردی چه زنی
3. گرت از دست برآید دهنی شیرین کن
4. مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی
5. اگر خود بر درد پیشانی پیل
6. نه مردست آنکه در وی مردمی نیست
7. بنی آدم سرشت از خاک دارد
8. اگر خاکی نباشد آدمی نیست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده