حکایت (10)
جوانمردی را در جنگ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان نوش دارو دارد اگر بخواهی باشد که دریغ ندارد. گویند آن بازرگان به بخل معروف بود
1. گر بجای نانش اندر سفره بودی آفتاب
2. تا قیامت روز روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر نوش دارو خواهم دهد یا ندهد و اگر دهد منفت کند یا نکند. باری خواستن از او زهر کشنده است
3. هر چه از دونان بمنت خواستی
4. در تن افزودی و از جان کاستی
و حکیمان گفته اند: آب حیات اگر فروشند فی المثل بآب روی دانا نخرد که مردن به علت به از زندگانی به ذلت
5. اگر حنظل خوری از دست خوشخوی
6. به از شیرینی از دست ترشروی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده