سعدی_گلستانباب سوم - در فضيلت قناعت (فهرست)

حکایت (12)

درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت: فلان نعمتی دارد بیقیاس اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد.

گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا بمنزل آن شخص درآورد یکی را دید لب فروهشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش چه کردی؟ گفت: عطای او را بلقای او بخشیدم

1. مبر حاجت بنزدیک ترشروی

2. که از خوی بدش فرسوده گردی

3. اگر گوئی غم دل با کسی گوی

4. که از رویش بنقد آسوده گردی


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* روان گوشه گیران را جبینش طرفه گلزاریست
* که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو
شعر کامل
حافظ
* با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست
* در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن
شعر کامل
سعدی
* اشک بدخواهت از حسد چو بقم
* روی بدگویت از عنا چو زریر
شعر کامل
انوری