حکایت (13)
خشکسالی در اسکندریه عنان طاقت درویش از دست رفته بود و درهای آسمان بر زمین بسته و فریاد اهل زمین بآسمان پیوسته
1. نماند جانور از وحش و طیر و ماهی و مور
2. که بر فلک نشد از بیمرادی افغانش
3. عجب که دود دل خلق جمع می نشود
4. که ابر گردد و سیلاب دیده بارانش
در چنین سالی مخنثی، (دور از دوستان) که سخن در وصف او ترک ادبست خاصه در حضرت بزرگان و بطریق اهمال از آن درگذشتن هم نشاید که طایفه ای بر عجز گوینده حمل کنند، بر این دو بیت اختصار کنیم که اندکی دلیل بسیاری باشد و مشتی نمودار خرواری
5. گر تتر بکشد این مخنث را
6. تتری را دگر نباید کشت
7. چند باشد چو جسر بغدادش
8. آب در زیر و آدمی بر پشت
چنین شخصی که یک طرف از نعت او شنیدی، در آن سال نعمتی بیکران داشت. تنگدستانرا سیم و زر دادی و مسافرانرا سفره نهادی.
گروهی درویشان، از جو ز فاقه بجان آمده بودند. آهنگ دعوت او کردند و مشاورت به من آوردند. سر از موافقت باز زدم و گفتم
9. نخورد شیر، نیمخورده سگ
10. ور بمیرد بسختی اندر غار
11. تن به بیچارگی و گرسنگی
12. بنه و دست پیش سفله مدار
13. گر فریدون شود بنعمت و ملک
14. بیهنر را به هیچ کس مشمار
15. پرنیان و نسیچ بر نااهل
16. لاجورد و طلاست بر دیوار
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده