حکایت (19)
هرگز از دور زمان ننالیدم و روی از گردش آسمان درهم نکشیدم مگر وقتی که پایم برهنه بود و استطاعت پای پوشی نداشتم.
به جامع کوفه درآمدم دلتنگ. یکی را دیدم که پای نداشت. سپاس نعمت حق بجای آوردم و بر بی کفشی صبر کردم
1. مرغ بریان، بچشم مردم سیر
2. کمتر از برگ تره بر خوانست
3. وانکه را دستگاه و قوت نیست
4. شلغم پخته مرغ بریانست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده