سعدی_گلستانباب سوم - در فضيلت قناعت (فهرست)

حکایت (20)

یکی از ملوک با تنی چند از خاصان در شکارگاهی بزمستان از عمارت دور افتاد. شب در آمد. خانه دهقانی دیدند. ملک گفت: شب آنجا رویم تا زحمت سرما نباشد.

یکی از وزرا گفت: لایق قدر بلند پادشاهان نباشد به خانه دهقانی رکیک التجا کردن، هم اینجا خیمه زنیم و آتش کنیم.

دهقانرا خبر شد ماحضری ترتیب کرد و پیش آورد و زمین ببوسید و گفت: قدر بلند سلطان بدین قدر نازل نشدی ولیکن نخواستند که قدر دهقان بلند گردد.

ملک را سخن گفتن او مطبوع آمد. شبانگاه به منزل او نقل کردند بامدادانش خلعت و نعمت فرمود. دهقان در رکاب سلطان همی رفت و میگفت:

1. ز قدر و شوکت سلطان نگشت چیزی کم

2. از التفات بمهمان سرای دهقانی

3. کلاه گوشه دهقان بآفتاب رسید

4. که سایه بر سرش انداخت چون تو سلطانی


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
* درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
شعر کامل
حافظ
* ز ترک تنگ چشمی مردمی صائب طمع دارم
* که تلخ افتاده چون بادام کوهی دیده تنگش
شعر کامل
صائب تبریزی
* حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
* جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
شعر کامل
سعدی