غزل شمارهٔ 39
1. برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
2. چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
3. کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
4. وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
5. سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
6. بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
7. بس مالکان باغ که دوران روزگار
8. کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
9. فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
10. خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
11. بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
12. بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
13. سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
14. میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
15. گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
16. کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
17. گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
18. گفتیم و بر رسول نباشد بجز بلاغ
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده