غزل شمارهٔ 183
1. زلف و رخسار تو را شام و سحر چون خواند؟
2. هر که یک حرف سیاهی ز سپیدی داند
3. میکنم ترک هوای سر زلف تو و باز
4. باد میآید و این سلسله میجنباند
5. اشک من آنچه ز زار دل من میگوید
6. راست میگوید و از دیده سخن میراند
7. دل به او دادم و او کرد به جانم بیداد
8. هیچکس نیست که داد من از او بستاند
9. آب چشمم ننشاند آتش و من میدانم
10. کاتش من بجز از خاک درش ننشاند
11. هر چه گوید ز لبش جان، همه شیرین گوید
12. و آنچه داند ز رخش دل، همه نیکو داند
13. ماند سلمان ز درت دور و چنان میشنود:
14. که مراد تو چنین است و بدین میماند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده