غزل شمارۀ 1362
1. آن شیخ چه دیدست که در خانه خزیده
2. با خویشتن آمیخته وز خلق بریده
3. هر تارِ تعلّق که بریدست ز اغیار
4. چون کرم بریشم همه بر خویش تنیده
5. خود خلق و تمنّا کند از خلق رهایی
6. از خلق کسی چون رهد از خود نرهیده
7. یک بار به گردی نرسید از ره مردی
8. زنهار گمانش نبری مرد رسیده
9. از کعبه و از کعبه روان دم زند امّا
10. زان قافله بانگ جرسی هم نشنیده
11. از کسب معارف شده مشعوف زخارف
12. دُرهای ثمین داده و خرمهره خریده
13. جامی صفت از جام می عشق مپرسش
14. كان جام ندیدست وزان می نچشیده
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده